سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت
نوشته شده در تاریخ جمعه 91 شهریور 24 توسط جوشش | نظر


بسم الله...

بی شک نیکی به پدر و مادر شاه راه بهشت است اگر تا الان از این امر خطیر کوتاهی کرده اید تا دیر نشده دست به کار شوید ... نیکی به پدر و مادر در واقع نیکی به خودمان است نیکی به دنیا و عقبایمان... برای شادی روح همه ی پدر و مادرهایی که از بینمان رفته اند صلواتی را نثار میکنیم و بعد به رمز موفقیت مقام معظم رهبری که همانا نیکی به پدر و مادرشان است با ذکر داستانی از قول ایشان می پردازیم.

" اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم" 

از «مقام معظم رهبرى» نقل شده است که ایشان درباره رمز موفقیت خود می گویند:
بنده اگر در زندگى خود در هر زمینه اى توفیقاتى داشته ام، وقتى محاسبه مى کنم به نظرم مى رسد که این توفیقات باید از یک کارنیکى که من نسبت به یکى از والدینم انجام داده ام باشد.
سپس خاطره اى را نقل مى کنند که به نظر ایشان مى تواند رمز موفقیتشان حساب شود، و ما به اختصار آن را نقل مى کنیم:
پدرم در سنین پیرى - بیست و چند سال قبل از فوت - به بیمارى آب چشم که موجب نابینائى مى شود مبتلا شد بنده در آن موقع در قم مشغول تحصیل و تدریس بودم، از قم مکررا به مشهد مى آمدم و ایشان را به دکتر مى بردم ، و دوباره باز مى گشتم تا اینکه در سال 1343 هجرى شمسى به ناچار براى معالجه، ایشان را به تهران آوردم؛ اطباء در ابتدأ ما را مأیوس ‍ کردند، گرچه بعد از دو سه سال یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم می دید، اما آن زمان مطلقا نمى توانست با چشمهایش جائى را ببیند و باید دستشات را مى گرفتیم.
و این براى من یک غصه شده بود، زیرا اگر به قم مى آمدم، ایشان مجبور بود در گوشه اى از خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کارى نبود، و انس و الفتى هم که با من داشت با دیگر برادران نداشت،
با من به دکتر مى رفت ولى همراه شدن با دیگران و رفتن به دکتر برایش آسان نبود، وقتى بنده نزد ایشان بودم برایشان کتاب مى خواندم و با هم بحث علمى مى کردیم و از این رو با من مأنوس بود، به هر حال احساس کردم اگر ایشان را در مشهد مقدس تنها رها کنم و به قم برگردم، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاد تبدیل مى شود که براى خود ایشان بسیار سخت بود، براى من نیز خیلى ناگوار بود از طرفى دورى از قم نیز براى من غیر قابل تحمل بود، زیرا که من با قم انس داشتم و تصمیم گرفته بودم که تا آخر عمر در قم بمانم.
بر سر دو راهى گیر کرده بودم، این مسأله در ایامى بود که ما براى معالجه پدرم در تهران بودیم، روزهاى سختى را در حال تردید گذارندم.
عصر تابستانى بود که سراغ یکى بزرگان و دوستانم در چهار راه حسن آباد تهران رفتم او اهل معنا و آدم با معرفتى بود، جریان ایشان تعریف کردم، در ضمن گفتم: من دنیا و آخرت خودم را در قم مى بینم، اگر اهل دنیا باشم دنیاى من در قم است و اگر اهل آخرت هم باشم آخرت من در قم است، خلاصه من باید از دنیا و آخرت خودم بگذرم که با پدرم به مشهد بروم و در آنجا بمانم!
آن بزرگوار تأمل مختصرى کرد و فرمود: شما براى خدا از قم دست بکش و به مشهد برو، خداوند متعال مى تواند دنیا و آخرت تو را از قم به مشهد منتقل کند.
من در سخنان ایشان تأملى کردم: عجب حرفى است! انسان مى تواند با خداوند معامله کند، با خودم گفتم براى خاطر خدا، پدرم را به مشهد مى برم و همانجا مى مانم، خداوند هم اگر اراده فرمود، مى تواند دنیا و آخرت مرا از شهر قم به مشهد مقدس بیاورد، تصمیم خود را گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم؛ یعنى کاملا راحت شدم و با حالت بشاش و آسودگى خاطر به منزل آمدم.
والدین من که چند روزى بود که مرا ناراحت می دیدند، از بشاش بودن من تعجب کردند به آنها گفتم: من تصمیم گرفتم با شما به مشهد بیایم و آنجا بمانم، آنها اول باورشان نمى شد که من از قم دست بکشم.
با آنها به مشهد قدس رفتم و آنجا ماندم و خداوند متعال بعد از آن، توفیقات زیادى به ما داد و به هر حال به دنبال کار و وظیفه خود رفتم.
اگر بنده در زندگى خود توفیقى داشتم اعتقادم این است که ناشى از همان بر و نیکى است به پدر و مادرم انجام داده ام.





نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91 شهریور 2 توسط جوشش | نظر

هرروز که میگذرد دیگران گمان میکنند که به نبودن شما عادت کرده ام اما...

دیگران شاید به نبودن نگاه شما
                 به نبودن نام شما
                  به نبودن لبخند شما
                     نبودن چشمهای شما .... عادت کرده باشند.
اما من....
به هیچ کدام عادت نکرده ام به هیچ کدام....
رفتی  اما گاهی هم به پشت سرتان نگاه کنید... نگاه کنید... نگاهم کنید... نگاهتان.. نگاهم

خوب من بیا و ببین که هرچه ردِّ خراشهای دلم را میگیرم به شما میرسد....

بیا و ببین که بدون شما تمام روزهایم کسی را کم دارد...

کسی را تمنّا دارد ...
روزگاری را میگذرانم که حتی خواب شما  هم مرا بی خواب میکند...

و کجایید که ببینید بعد از شما با هر بار بابا گفتن دیگران دلم فرو می ریزد...

پس .... برگرد.... بابا ی خوبم...

         من این قطعه را دوست دارم.....

            

                                                       ( دلنوشت:  یعقوب اشک آیینه کور کرد
                                                                 از بس فراق یوسف خود را مرور کرد )




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.