بانشانه هایی که دیده بود و شنیده بود، فکر کرد جوان همان امام زمان است.
گمشده اش، دوست داشت هم راهی اش کند. کنارآب که رسید، پا کشید. جوان جلو رفت. اویک قدم رفت عقب. "گفت شنابلد نیستم."
شنید: "وای برتو! بامنی ومی ترسی؟"
سرش رابه زیر انداخت. بغض کرده بود: "نه .... یعنی جرأتش راندارم."
جوان روی آب رفت و اوماند.
شیخ گفت : " چهل شب، هرشب صد بار" رب ادخلنی مدخل صدق" را بخوانید، امام زمان را می بینید"رفت وآمد. گفت:"
خواندم .ندیدم"
جواب شیخ مو را به تنش راست کرد: " توی مسجد که نماز می خواندی ، سیدی بهت گفت انگشتردست چپ کراهت دارد. گفتی کل مکروه جایز!
آن سید امام زمانت بود..."