نامه ای از خاک به افلاک....
سلام
با شرمندگی زیاد!!!
نمی دانم چطور شمارش روزها میان انگشتانم گم شد؟!
نه این که یادت نباشم نه! از همان روز که خیلی دلم هوایت را کرد تصمیم گرفتم که روز عروجتان را قلم بزنم.
سفره ات را جمع نکن کمی دیر رسیدم فقط! البته زیاد هم بد نیست شاید حالا بیشتر وقت داشته باشید پای
دلم بنشینید و بشنوید.حالا من می گویم و شما فقط می شنوید و تنهای تنها مرا می شنوید.
کاش شما هم می گفتید از انجایی که هستید بابا ... و از درد های دل مهربانت.
اینجا که می نشینم درست مقابل عکس شماست. خسته از مطالعه که می شوم سرم را بالا می اورم و جان تازه می گیرم با آن تبسمی که اجاره نشین گوشه ی لب های شماست.
خوب من کجایی تا ببینی روزی نیست که لبخندهای زیبایت را تجسم نکنم و حرف های زیبا و به یاد ماندنی ات را به خاطر نیاورم ...
و بیا که از حد گذشت ایام دوری....
اگر هنوز هم به حرفهایم گوش میدهی بگذار برایت بگویم تنها جایی که حس نبودنت برایم سخت نبود
روبروی ایوان نجف بود که احساس کردم امامم ، پدرانه مرا نگاه میکند اما بازهم من ازیادتان غافل نشدم
و دخترانه برایتان دعا کردم ... و اما امروز هرچه گشتم میان شعرها یی که درمورد پدراست چیزی پیدا کنم تا برایتان بنویسم دیدم دل بی قرار مرا هیچ قلمی نتوانسته روی کاغذبیاورد و فقط میگویم درجوار امیرالمؤمنین به یاد ماهم باشید و روزتان.... همین...