روزی روزگاری فردی به دنبال عالم ترین عالم گشت. وقتی فهمید اون عالم در شهری دور زندگی می کنه رفت و پس از مدتی به اون شهر رسید.
با پرس و جو به در خانه عالم رسید.
در زد.
فردی پیر و ساده پوش پشت در آمد و به داخل دعوتش کرد.
داخل شد و با خانه ای ساده که فقط یک کتابخانه و میزی برای خواندن کتاب بود مواجه شد. اتاقی کوچک بدون هیچ وسیله ای.
مرد از عالم پرسید: پس وسایل زندگیت کجاست؟
عالم نگاهی کرد و جواب داد: وسایل زندگی تو کجاست؟
مرد گفت من اینجا مسافرم وسایل زندگیم اینجا نیست خانه و کاشانه ام اینجا نیست ...
عالم جواب داد:من هم مسافرم
...